ماه ها بود که دور بودم..
توفیق دیدار نصیبم نمیشد..
منتظر بودم..
منتظر دیدار..
این بار امّا،بی صبرانه..
دست خودم نبود..
کنترل دلم را نداشتم..
اتوبوس در برف گیر کرد..
و من هر لحظه بی تاب تر می شدم..
دیگر نزدیک بودم..
خیلی نزدیک..
اما قدرت رفتن را نداشتم..
ثانیه ها چقدر دیر می گذشتند...
و من همچنان بی تاب..
با تمام سختی بالاخره ثانیه ها گذشتند..
و من رسیدم..
خیلی زود بار و بُنه ام را گذاشتم
غسل زیارتی کردم
و راه افتادم..
.
.
تا لحظه دیدار چیز زیادی نمانده بود..
من امّا هرچه نزدیکتر میشدم،
بی تاب تر از قبل میشدم..
لحظه دیدارمان رسید..
مقابل باب الجواد..
و من..
غرق شوق..
غرق خواستن..
غرق زیبایی..
غرق آقایی..
.
.
آمده بودم..
با دستانی خالی..
و با دلی پر از اُمید..
و با قلبی عاشق..
و پر از محبت..
و آسمان هم از شوق دیدار..
زمین را سپید پوش می کرد..
حالا دیگر چادر من هم سپید شده بود..
به سپیدی گنبد طلایش..
و به سپیدی موهای رهگذران..
قلبم امّا..
شاید سپید نبود..
اما پُر از او بود..
آقا جان!!
قلب عاشقم را میبینید؟؟
چشمان منتظرم را چطور؟؟
لرزش های گاه و بی گاه دلم را؟؟
و دستان خالی ام را؟؟
آقا جان!!
هراس های دلم را بردار..
و بجایش ذره ای یقین بکار..
پ.ن1:به قول حاج آقای عابدینی:
و خداوند به فکر دلهای عاشق است..
پ.ن2:شکر خدا که آخر سال هم زیارت آقا نصیبم شد..
پ.ن3:یکی از بهترین سفرهای عمرم بود..
جای همگیتان خالی..